من!

من!

من!
من!

من!

من!

22 آبان ماه

356 روز قبل بود که تصمیم گرفتم برگردم ایران.

وقتی از برادرم جدا شدم و تنها توی گیت منتظر هواپیما بودم انگار یکی داشت به زور هلم میداد.با خودم میگفتم چرا داری برمیگردی؟! باورت میشه!؟ داری برمیگردی!!! اصلا چرا اومدی وقتی میخواستی برگردی...باز برمیگردی به اون شهر، به اون آدما، یکی داشت بدجور میزد تو ذوقم.

با خودم میگفتم نه! دارم میرم سمت زندگیم، سمت انتخابم، سمت پدر و مادرم...دارم دوباره شروع میکنم،اما...من دوست نداشتم برگردم،اصلا دوست نداشتم برگردم!

تصور اون شهر، اون محله، اون آدما،

نمیخواستم برگردم...من دل کنده بودم و چه سخت دل کنده بودم.

ذره ذره تموم شدم و دل کندم،از همه چی و از همه کس.ماه ها طول کشید تا تموم شه تا بتونم با خنده بارو بندیلم و ببندم و بگم من دارم میرم از این شهر! اون موقع هم انتخاب کرده بودم و من چه سست اراده ام دوستان!

وقتی سوار هواپیما شدم  و با مامان و بابا خدافظی کردم خندیدم، اون موقع ها سر هر خدافظی میخندیدم چون دل کنده بودم و این تصمیم من بود.هواپیما که بلند شد و از اون بالا چراغهای شهرو دیدم که دارن ازم دور میشن انگار تمام اون دل کندن ها ریخت توی قلبم، بغضم ترکید و گریه کردم...برای همه کسایی که دیگه نمیتونستم ببینمشون، برای مامان و بابا که چه بیرحمانه تنهاشون گذاشتم، برای خودم و همه تکه تکه وجودم لابلای اون شهر...تا خود مقصد گریه کردم...اما فرداش این زندگی من بود وباید به ازای همه چیزهایی که پا روشون گذاشتم تلاش میکردم اما...

نکردم! میدونین دوستان تلاش کردن سخته! و من ترجیح دادم دوباره انتخاب کنم! چه قدر مسخره و مضحک!

به مثال یک موجود ضعیف که توان روبرو شدن با واقعیت و نداره، توان مقابله با مشکلات و نداره، نای تلاش کردن نداره، تصمیم گرفتم راه راحت تر و انتخاب کنم. انتخابی که منجر به برگشتنم شد و من طی یک روند سخت خودم و به بازی گرفتم! نمیدونم شاید محک دل بریدن بود، امتحان سخت بودم، اما هیچ وقت نتونستم جوابی برای خودم پیدا کنم...امروز دقیقا یک سال از اون روز میگذره...روزی که بلیت برگشتنم و به دست گرفتم و برگشتم...

آلبوم عکس

هیچ وقت دوست نداشت آلبوم عکس ببینیم.انگار با هر عکسی هزارتا خاطره براش زنده میشد، هزارتا خاطره بد.اما من عاشق آلبوم عکس بودم، دوست داشتم ببینم مامان نوجوونیاش چه شکلی بود یا مادربزرگم جوونیاش یا ماها وقتی بچه بودیم و دور هم جمع میشدیم چه ریختی بود قیافه هامون...عروسی خاله هام چه طوری بود، دامادی دایی هام... 

من دوست داشتم لحظه هارو ببینم و هی بپرسم این کیه؟ اینجا کجاست؟

اما اون دوست نداشت...برای همین همه آلبوم عکس هارو توی کمد دکور دیواری اتاق پذیرایی چپونده بود ودرش و قفل کرده بود، کلیدش و هیچ کس نمیدونست کجا قایم میکنه.

یه بار رفته بودم اونجا و هیشکی خونه نبود.کل اتاق جلویی و گشتم.اتاق جلویی و کمد هاش جای خرت و پرتاش بود، چهار پایه آوردم و داخل تمام ظرفهایی رو که بالای کمد گذاشته بود گشتم، دونه به دونه، اما کلید نبود که نبود...

رفتم سراغ اشکاف لباس هاش، دست کردم لابه لای بقچه ها..نبود...کلید آب شده بود رفته بود زمین...

خیلی غصه خوردم، توی خیالم داشتم آلبوم هارو ورق میزدم و میرفتم به همه اون سالها، حتی سالهایی که من نبودم، همینش برام کلی لذت بخش بود، آلبوم های اونجا برام حکم مسافرت زمان  و داشت، اما کلید لعنتی پیدا نشد...

بعد فوت مامان بزرگ اون بد قلق تر شد.گفت کسی نیاد اینجا و من همیشه غصه آلبوم عکس هارو داشتم...فکرم همیشه توی اون کمد دکور دیوار بود.

سال بعدش که بابا بزرگ فوت کرد و معلوم شد که خونه رو با تمام وسائلش به نام خودش کرده انگار آب یخ ریختن رو سرم، توی برگه مالکیت نوشته شده بود خانه با تمام اثاثیه و لوازم به اسم نامبرده میباشد و هرگونه دخل و تصرف حکم قانونی دارد. این یعنی همه چیز... 

اون اجازه داد تا چهلم پدربزرگم به اون خونه رفت و آمد بشه و من هر بار که به اون خونه میرفتم همیشه چشم میدوختم به اون کمد و برای تمام روزهای قشنگی که شانس دیدنشون  برای همیشه از دستم رفته بود اشک میریختم...

امروز بعد گذشت ده سال از اون روز هنوز هم دلم میخواد برم اونجا، برم اون خونه، برم اتاق پذیرایی، برم کنار کمد دکور دیوار، دست بندازم به درش و ببینم قفل نیست...برخلاف همیشه قفل نیست و من غرق تماشای همه روزهایی بشم که نبودم...

موتور سوز

یک هفته تمام بود مثل تیراختور کار میکردیم،تیراختورااااا.

دلیلش هم خیلی خطرناک و جدی بود.آقایون اداره مالیات یک نامه فرستاده بودند که شنبه 8.30 صبح چتر باز میکنیم روی شرکتتان برای رسیدگی به حساب کتابتان! و ما هرچه گفتیم برادر مالیاتی کمی دیرتر بیا ما گناه داریم اوشان قبول نکرند.خلاصه شنبه راننده شرکت غیم غیم رفتند دنبال وی ها(2 وی بودند) و طی مراسم بسیار باشگوهی بر روی تخت زرین آقایون جلوس نمودند به شرکت، ولی چون بنده همیشه کم سعادت و بی نصیب بودم نتوانستم زیارتشان کنم و آقایون به طبقه پائین جلوس نمودند.دلیلش هم کاملا مشخص بود چون ما در طبقه بالا موتور تیراختور را خاموش نکرده و کماکان مشغول تهیه مدارک بودیم.

خلاصه جانم برایتان بگوید چه میوه ها که خریده نشد و به طبقه پائین نرفت، چه شیرینی ها... سر ناهار هم دو پرس کباب برگ(الهی جیز جیگر بگیری) از رستوران بسیار مجلل براشون سفارش داده شد.تا اینجا یه نیش ترمز بزنید و بپرید طبقه بالا!

من در راستای تیراختوریتم در حال فعالیت بودم و جلوی پرینتر اسکان گزیده و داشتم تاخا تاخ پرینت میگرفتم که احساس کردم کسی پشت سرم وایستاده، برگشتم و اوشان را دیدم.مثل این فیلم دو زاری ها که یه سکانس مشترک دارن همه شون با این موضوع که دوربین از نوک انگشت میگیره تا برسه به فرق سر!

یک جفت کفش مردانه نوک تیز که پاشنه اش خوابانده شده بود و پاهای بدون جوراب،

شلوار پارچه ای سرمه ای با راه های عمودی اندکی هم گشاد( آقا لاغر مینمود)

کمربند شلوار رویت نمیشد چون یک پیراهن سفید خط دار عمودی بر روی شلوار ولو شده بود.

از دستهای اوشان همینطوری دیلینگ دیلینگ آب میچکید و در مشت راست خود یک جفت جوراب سفید گلوله شده به چشم میخورد.

آستین های پیراهن مذکور به حالت نا مرتب خارتی بالا کشیده شده بود تا بالای آرنج.

دکمه یقه و دقت نکردم!

و جمال مبارکشون لاغر، ته ریش، موها با شماره 3 سلمانی شده و بگی نگی اندکی شبیه کارگردان محبوب جناب دهنمکی بود و چون چشم در چشم گشتیم اوشان فرمودند:

نمازخانه کجاست؟!

بنده: سلام. نمیدونم! ولی اینجا نیست!

اوشان:گفتند بالاست!

بنده: خااااانم همکاااار اینجا نمازخونه داریم؟؟

که یک هو مدیر مالی بنده خدایمان مثل میگ میگ رنگ پریده پرید جلوی آقای اوشان و گفت: جناب چرا تشریف آوردین اینجا! همون پائین دستور دادیم برایتان فرشی پهن کنند با جانمازی متبرک تا به راز و نیاز خویش بپردازید و همینطور که دستش روی شانه فرد مذکور بود به زور اوشان را منحرف کرده و به سمت خروجی راهنمایی نمودند.

و بدین ترتیب موتور تیراختور بنده سوخت!

پی نوشت:اوشان یکی از وی های آمده از اداره مالیاتی بود با عنوان کارشناس ارشد مالیاتی کشور!

پی پی نوشت: چرا من یک آقای قد بلند کت و شلواری مرتب وتصور میکردم تو ذهنم؟!

پی پی پی نوشت: اسهال خونی  بگیری ایشالله! کباب برگ....

این داستان : همکار در افشان

از محیط کار جدید و زیبای هاش هر چه قدر بگم کم گفتم، گل فشانی های واحد خودمون کافی نیست یک فروند منشی از واحد پائین هم به میزان قابل توجهی در و گوهر ساطع میکند سمت اینجانب! یک نمونه از در و گوهر فشانی ها رو بدون هیچگونه اغراق و سانسوری تقدیم حضورتان میکنم.

سرم به شدت مشغول کار هست و در دریای مواج حساب کتاب در حال غرق شدنم که بدون در زدن و بدون اوهو پوهویی، تاخ! وارد اتاق می شه و با لحنی که گویا رفیق گرمابه و گلستان همیم میگه:

سلام دوست من! چه طوری؟؟؟؟

من: سلام! دختر ترسیدم! ممنون، تو خوبی؟

وی:قوبونت. رنگ موهات و که باز عوض کردی؟؟؟

من: نه همونه شستم رنگش روشن تر شده.

وی: من هم بابد موهامو رنگ کنم پر از سفیدی شده، میبینی؟ اینه ها(دست میکنه لابه لای گیساش و به زور تارهای سفیدش و به رخ من میکشه) 

من: هییییم....

سرم و میندازم پائین و مشغول کارم میشم...

وی:دوست من به نظرت من ازدواج کنم؟

من بدون بلند کردن سرم: چی شده مگه؟؟

وی:ببین نگاه میکنم به مجردهای اینجا مثلا خانوم اون ۱ چهل سالشه مجرده میبینی چقدر عصبی هست؟؟

یا خانوم اون ۲ چهل و دو سالشه مجرده میبینی چه بد اخلاقه؟

اما خانوم این ۱ سی و شش سالشه متاهله میبینی چقدر بهتره؟

منم الان سی و چهار سالمه نمیخوام چهل سالم که شد مثل خانوم اون ۱ و اون۲ بشم. تصمیم گرفتم ازدواج کنم!

من استیصالی: اول اینکه مگه ازدواج فقط به خواست توئه(ما به این میگیم کف گرگی). دوما میدونی خانوم اون ۱ و اون۲ چه فشار کاری روشونه؟؟ به نظر من خیلی هم اخلاقشون خوبه والا با این همه فشار کاری!

وی:آره دیگه.....راستی! تو راضی هستی از زندگیت؟!

من روحی در حال کشیدن گیس های خویش و من جسمی با لبخندی بسیار خسته کننده: آره عزیزم.( در دل میگم دروغ گوی رذل) و به فکر فرو میرم...

وی: راستی دوست من می گ.....

من روحی و جسمی خشن و کلافه با جفت پا میرم وسط حرفش: الان از دوربین میبینن وایستادی اینجا برامون دردسر میشه، برو پشت میزت!

وی در حالی که روحا، جسما، فیسا و غیرتا(غیره +اتن) نشان میده که ناراحت گشته موقتا یقه پاره اینجانب و ول میکنه و میره!

تاکید میکنم! موقتا!!!!

پی نوشت: محیط کاری قبلیم و بیشتر دوست داشتم.