من!

من!

من!
من!

من!

من!

موتور سوز

یک هفته تمام بود مثل تیراختور کار میکردیم،تیراختورااااا.

دلیلش هم خیلی خطرناک و جدی بود.آقایون اداره مالیات یک نامه فرستاده بودند که شنبه 8.30 صبح چتر باز میکنیم روی شرکتتان برای رسیدگی به حساب کتابتان! و ما هرچه گفتیم برادر مالیاتی کمی دیرتر بیا ما گناه داریم اوشان قبول نکرند.خلاصه شنبه راننده شرکت غیم غیم رفتند دنبال وی ها(2 وی بودند) و طی مراسم بسیار باشگوهی بر روی تخت زرین آقایون جلوس نمودند به شرکت، ولی چون بنده همیشه کم سعادت و بی نصیب بودم نتوانستم زیارتشان کنم و آقایون به طبقه پائین جلوس نمودند.دلیلش هم کاملا مشخص بود چون ما در طبقه بالا موتور تیراختور را خاموش نکرده و کماکان مشغول تهیه مدارک بودیم.

خلاصه جانم برایتان بگوید چه میوه ها که خریده نشد و به طبقه پائین نرفت، چه شیرینی ها... سر ناهار هم دو پرس کباب برگ(الهی جیز جیگر بگیری) از رستوران بسیار مجلل براشون سفارش داده شد.تا اینجا یه نیش ترمز بزنید و بپرید طبقه بالا!

من در راستای تیراختوریتم در حال فعالیت بودم و جلوی پرینتر اسکان گزیده و داشتم تاخا تاخ پرینت میگرفتم که احساس کردم کسی پشت سرم وایستاده، برگشتم و اوشان را دیدم.مثل این فیلم دو زاری ها که یه سکانس مشترک دارن همه شون با این موضوع که دوربین از نوک انگشت میگیره تا برسه به فرق سر!

یک جفت کفش مردانه نوک تیز که پاشنه اش خوابانده شده بود و پاهای بدون جوراب،

شلوار پارچه ای سرمه ای با راه های عمودی اندکی هم گشاد( آقا لاغر مینمود)

کمربند شلوار رویت نمیشد چون یک پیراهن سفید خط دار عمودی بر روی شلوار ولو شده بود.

از دستهای اوشان همینطوری دیلینگ دیلینگ آب میچکید و در مشت راست خود یک جفت جوراب سفید گلوله شده به چشم میخورد.

آستین های پیراهن مذکور به حالت نا مرتب خارتی بالا کشیده شده بود تا بالای آرنج.

دکمه یقه و دقت نکردم!

و جمال مبارکشون لاغر، ته ریش، موها با شماره 3 سلمانی شده و بگی نگی اندکی شبیه کارگردان محبوب جناب دهنمکی بود و چون چشم در چشم گشتیم اوشان فرمودند:

نمازخانه کجاست؟!

بنده: سلام. نمیدونم! ولی اینجا نیست!

اوشان:گفتند بالاست!

بنده: خااااانم همکاااار اینجا نمازخونه داریم؟؟

که یک هو مدیر مالی بنده خدایمان مثل میگ میگ رنگ پریده پرید جلوی آقای اوشان و گفت: جناب چرا تشریف آوردین اینجا! همون پائین دستور دادیم برایتان فرشی پهن کنند با جانمازی متبرک تا به راز و نیاز خویش بپردازید و همینطور که دستش روی شانه فرد مذکور بود به زور اوشان را منحرف کرده و به سمت خروجی راهنمایی نمودند.

و بدین ترتیب موتور تیراختور بنده سوخت!

پی نوشت:اوشان یکی از وی های آمده از اداره مالیاتی بود با عنوان کارشناس ارشد مالیاتی کشور!

پی پی نوشت: چرا من یک آقای قد بلند کت و شلواری مرتب وتصور میکردم تو ذهنم؟!

پی پی پی نوشت: اسهال خونی  بگیری ایشالله! کباب برگ....

نظرات 3 + ارسال نظر
باران پاییزی چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 10:51 http://baranpaiezi.blogsky.com/

منظورم اینه چرا اومد بالا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ایششششششششششش

باران پاییزی چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 09:38 http://baranpaiezi.blogsky.com/

چرا اومده بود انجا؟؟؟؟؟؟؟

به نیت کنترل حساب کتاب اومده بود از طرف اداره دارایی، تایم مناجاتشم که رسید دنبال بیت مناجات میگشت که گشتان گشتان اومده بود بالا

یک ذهن پریشان دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت 14:13

پی پی نوشت : برای اینکه از بس فیلم می بینی :))))

یعنی میگی ما نداریم از اونا؟ فقط اونا دارن از اونا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد