من!

من!

من!
من!

من!

من!

دل خوشی.

این حکایت بر میگرده به همه زمانهایی که تو خونه پدرم بودم، برمیگرده به همه تابستونها و همه ماه رمضون ها.

بابا همیشه نوبر میوه رو میخرید.مامان میگفت چرا خریدی آخه؟ الان خیلی گرونه، کمی بعد ارزون تر میشه. بابا میگفت برای دخترم خریدم اون دوست داره... 

تابستون آلبالو و آلوچه از خونمون کم نمیشد.بابا از در که میومد تو من و صدا میزد و با خنده میگفت دخترم بیا، چیزهای خراب خریدم، از اون به درد نخورهاش و به مامان نگاه میکرد و میخندید و مامان سرش و تکون میداد. مامان همیشه به فکر آینده بود و بابا همیشه به فکر دلخوشی من...

از جلو میوه فروشی رد میشم و به قیمت های نوبرونه ها نگاه میکنم،  هر روز و هر روز، با خودم میگم ولش کن خیلی گرونه... و از کنارشون آروم رد میشم..

ماه رمضون شهر من خیلی قشنگ تر از این شهره،  ماه رمضون شهر من نون های مخصوص خودش و  داره، زولبیا بامیه هاش مثل باقوا میمونن،  چیزهایی که اینجا نبود و نیست...

بابام زنگ میزنه بهم و میپرسه عصر بیکارین؟

با تعجب میگم آره!  چه طور؟ا

میگه نون ماه رمضون و زولبیا بامیه و نوبرای تابستون و برات خریدم بسته بندی کردم دادم به اتوبوس، عصر برین ترمینال تحویل بگیرین...

بغض میکنم...بغض میکنم و میگم بابا...دستت درد نکنه...

نظرات 1 + ارسال نظر
باران پاییزی یکشنبه 13 خرداد 1397 ساعت 10:28

عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد