من!

من!

من!
من!

من!

من!

بهشت با تیپا!

از شرکت درمیام و طبق معمول به سمت خونه روانه میشم.اصلا یکی از انگیزه هام برای روانه شدن پیاده به سمت خونه مواجه شدن با ایناست.خیلی دوستشون دارم و به حالت عجیبی حالم و خوب میکنن.این یکی و اصلا ندیده بودم، ۶ ،۷ ماه بیشتر نداشت و از لحاظ قیافه شدیدا شبیه گربه خودم بود...

۲ تا میو کوتاه میکنه ، نزدیکش میشم و آروم میشینم کنارش، میاد و میپیچه به پاهام.میخواد بازی کنه، این و از چنگ انداختن های بدون پنجه هاش میشه فهمید. کمی هم گرسنه است. امروز چیزی همراهم ندارم. کمی باهاش بازی میکنم ، بلند میشم و مثل دیوونه ها بهش میگم بیا تا سر خیابون باهم بریم از اونجا برات سوسیس میخرم، باشه؟

و اون تا سر خیابون باهام میاد و من مثل دیوونه ها اصلا از این رفتارش تعجب نمیکنم.

سر خیابون میرم و از سوپری سوسیس میگیرم و برمیگردم.درست همونجا که از  هم جدا شدیم منتظرم بود.میشینم کنارش و تیکه های ریز شده سوسیس و میریزم زمین.معلومه گشنشه، نوازشش میکنم و مثل مادرش قربون صدقه اش میرم.با حال خودم شدیدا خوشم که یهو صدایی از پشت سرم با کله میاد وسط حال خوشم.

_خانوم میشه لطفا یه کمکی به ما بکنین؟

من در حالی که نصف صورتم و با اکراه خم کردم به پشت سرم و گوشه چپ لب بالاییم  اندکی به شمال غربی متمایل شده نگاهی بهش میندازم.

دختری همسن خودم با چند برگ فیش و یه خودکار و چند دسته قبض تو دستش و چند تا کارت شناسایی تو جیب و غیره شروع میکنه به نطق کردن:

_ببینید خانوم این بچه ها(اشاره میکنه به کارت های شناسایی) بچه های بی بضاعت کشور ما هستند. شما میتونین به اینها کمک کنید،هر مبلغی که میدین بابتش بهتون فیش میدیم تا از پرداختیتون مطمعن باشین.

گربه میپیچه به پاهام. سوسیس روی زمین تموم شده. با دستم شروع به تکه تکه کردن باقی سوسیس ها میکنم و رو به دختر میگم: خیلی ممنون، خدا بهتون اجر بده...

دختر با سماجت بیشتر،کمک کنید دیگه! راه دوری نمیره و خودکار و نزدیک فیش میبره...

دستی به سر گربه میکشم و میگم: نه...مچکر...

دختر: امروز روز خوبی نداشتم.کمک کنید! چند بنویسم براتون؟؟؟

سوسیس هارو میگیرم جلوی دهن گربه...

دختر بغض خاصی به صداش میده و میگه:حتی کمترین مبلغ و هم میتونین کمک کنین...بنویسم؟؟؟

سرم و به چپ و راست تکون میدم و برای بار چندم میگم: نه خانوم.ممنون....

دختر نگاه بدی به من و گربه میندازه و ازمون دور میشه...

ته دلم میگم، ما کی انقدر به زور گفتن عادت کردیم؟؟؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
صنم چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 15:37

اوه اوه...یکی از عجایب تهران اینان

دیدیشون تو هم؟ رو اعصاب و روان آدم پاتیناژ میرن

باران پاییزی یکشنبه 17 دی 1396 ساعت 09:17 http://baranpaiezi.blogsky.com/

از بدو تولد عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد