من!

من!

من!
من!

من!

من!

زمین گرد است!

سوار تاکسی میشم و پنج هزار تومن میدم به راننده، میگه خرد نداری خانوم؟ میپرسم چقدر میشه کرایش؟ میگه شما هزار و پونصد تومن بده، یه هزاری و یه پونصدی تحویل راننده میدم و پیاده میشم.

دارم پیاده میرم سمت خونه، دفترچه یادداشت میفروشه دست فروش. میگم آقا چند؟ میگه سه تومن.

یکی ورمیدارم و دست میکنم تو کیفم تا پنج هزار تومنی و درآرم ولی نیست که نیست، یادم میوفته اصلا پنج تومنی و از راننده پس نگرفتم! 

صبح همسر و آروم بیدارش میکنم و میگم پول نقد داری؟ میگه چه قدر؟ میگم پنج تومن بدی کافیه. میگه آره از تو جیبم بردار.

میرم سمت شلوارش و یه پنج تومنی ور میدارم و میندازم تو کیفم.

سوار تاکسی میشم و دست میکنم از تو کیفم پنج تومنی و درآرم، یه پنج تومنی گوشه کیفه و یکی دیگه لای کاغذای ته کیف.

از تاکسی پیاده میشم و با خودم میگم دوباره شروع شد!

کنج دنج

مواد لازم جهت تهیه کنج دنج:

چهارپایه بی استفاده ته انباری یک عدد.

چوب برش داده شده به شکل و اندازه دلخواه یک عدد.

رنگ به سلیقه شخصی.

گل و گیاه به تعداد لازم.

زمان تهیه:در دوران ناخوشایند روحی

طرز تهیه:

ابتدا در خانه تنها باشید. سپس در یک اتاق خالی مملو از سکوت فرچه را به رنگ دلخواه آغشته نموده و خیلی آروم چهار پایه مذکور را رنگ کنید.شاید لازم باشد این کار را جهت از بین رفتن رنگ سیاه زیرین چندین بار تکرار کنید، پس صبور باشید.

پس از اتمام این مرحله، تخته چوبی که از قبل برش داده و بر روی چهارپایه میخکوب نموده اید را  نیز رنگ بزنید.

پس از آنکه تمامی نقاط  را رنگ زدید نگاهی به دست و پا و صورت و صد البته کاشی های رنگ شده انداخته و پیشنهاد میکنم بخندید چون همه مواد با تینر قابل پاک شدن هستند.

سپس برخیزیده و اتاق را برای مدت ۲ روز ترک کنید. بعد دو روز میز شما آماده است.

بیایید و کف زمین را تی و جارو بکشید فرش را پهن کنید ،میز را جلوی پنجره قرار دهید، گلدانها را  گرد گیری کرده و بر روی میز بچینید. پس از اتمام ماجرا چند قدم عقب تر بروید و لبخند بزنید، کنج دنج شما آماده است!

نکته: سعی کنید گلدانهایتان را از مادرتان بگیرید این جوری همیشه مادرتان گوشه ای از کنج دنجتان پیش شماست.

پی‌نوشت: کنج دنج من گلبهی رنگ است و میزش مستطیل و البته گلدانهایش مامان ده.

اخبار رنگارنگ.شماره دوهزارو یک

اعتراف میکنم دوستان، من در عریان کردن اصل ماجرا نقش پررنگی داشتم.حرصم میگرفت که دقیقا دو و نیم برابر من حقوق بگیره و نصف من کار نکنه،اونم نه به دلیل تنبلی ،به دلیل عدم توانایی و عدم قابلییت.دوست داشتم همه بدونن که کار بلد نیست و فقط موقع استخدام خوب حرف زده و الان بیخوردی داره چند برابر من حقوق میگیره!

از همه بدتر این بود که مجبور بودم خرابکاری هاش و درست کنم و به خاطرش از کارهای خودم عقب بمونم ولی خوب از شما چه پنهون از یه طرف خوشم میومد که همه بفهمن این کار بلدنیست، از طرفی هم تمام اعصاب و روانم میریخت به هم که چه دلیلی داره هم کارهاش و من انجام بدم، هم رفتارها و حرفهای چندش آورش و تحمل کنم همم دو و نیم برابر من حقوق بگیره!

ناگفته نماند که همیشه در جدال با من خوب درون بودم و اون همش بهم میگفت به تو هیچ ربطی نداره اون چه قدر پول میگیره!  ولی خوب نمیشد دوستان،قبول کنید نمیشد!

سرانجام تمام این رخداد ها منجر شد عذر شلخته بانو و بخوان و حکم اخراجش صادر بشه.

عذاب وجدان دارم؟  ابدا!

ناراحتم؟  اصلا!

پی نوشت:دور ماندن از آدمهای منفی و نادان و ابوجهل هیچ گونه ناراحتی نداره!

پی پی نوشت:حقوق دریافتی سایرین به ما هیچ ربطی نداره! سعی میکنم در موارد بعدی رعایت‌کنم!

summer time

خرداد ماه تموم شد و احوالات ما تمومی نداره.
توی این مدت اتفاقات زیادی برای تعریف کردن رخداده، ولی باور بفرمائین هییییچ حوصله ندارم.
دیشب در منزل طی یک حرکت انتحاری اعلام کردم احوالات درونیم و با کمال تعجب انکار نشدم!
میدونین احساس خیلی خیلی خیلی بدی دارم.حس یک زندانی، احساس میکنم توی این مملکت افتادم تو قفس.
خوندن اخباری که هر روز در گوشه و کنار این کشور درحال رخداد هست باعث میشه نفس کشیدن برام سخت بشه.
در راستای اعلام حال بعد در منزل،  پیشنهاد رفتن و مطرح کردم و در کمال آرامش باهاش مخالفت شد...
گاهی واقعا نمیکشم...
داریم پیر میشیم بدون اینکه جوونی کنیم...بدون اینکه حتی زندگی کنیم،
دنیا ابدا عادل نیست، عدالت چیزی نیست جز یک توهم مسخره!
عدالت نه در آفرینش مشهوده نه در زندگی، نه در جنسیت نه در مکان و نه در زمان.
دنیا جای قشنگی برای زندگی کردن نیست. یا حداقل دنیای ما جای متعفنی هست...

ته نوشت:زجر آورترین ساعات عمرا زمان برگشت از سرکار و تنهایی خونه هست!
ساعتی مملو از سکوت و عقربه هایی که نمیگذرن و البته گرمایی عجییییب...

دل خوشی.

این حکایت بر میگرده به همه زمانهایی که تو خونه پدرم بودم، برمیگرده به همه تابستونها و همه ماه رمضون ها.

بابا همیشه نوبر میوه رو میخرید.مامان میگفت چرا خریدی آخه؟ الان خیلی گرونه، کمی بعد ارزون تر میشه. بابا میگفت برای دخترم خریدم اون دوست داره... 

تابستون آلبالو و آلوچه از خونمون کم نمیشد.بابا از در که میومد تو من و صدا میزد و با خنده میگفت دخترم بیا، چیزهای خراب خریدم، از اون به درد نخورهاش و به مامان نگاه میکرد و میخندید و مامان سرش و تکون میداد. مامان همیشه به فکر آینده بود و بابا همیشه به فکر دلخوشی من...

از جلو میوه فروشی رد میشم و به قیمت های نوبرونه ها نگاه میکنم،  هر روز و هر روز، با خودم میگم ولش کن خیلی گرونه... و از کنارشون آروم رد میشم..

ماه رمضون شهر من خیلی قشنگ تر از این شهره،  ماه رمضون شهر من نون های مخصوص خودش و  داره، زولبیا بامیه هاش مثل باقوا میمونن،  چیزهایی که اینجا نبود و نیست...

بابام زنگ میزنه بهم و میپرسه عصر بیکارین؟

با تعجب میگم آره!  چه طور؟ا

میگه نون ماه رمضون و زولبیا بامیه و نوبرای تابستون و برات خریدم بسته بندی کردم دادم به اتوبوس، عصر برین ترمینال تحویل بگیرین...

بغض میکنم...بغض میکنم و میگم بابا...دستت درد نکنه...