جشن ازدواج برادرم بود،یکی از بهترین های زندگیم.
روز جشنش تو دلم آشوب بود...به خودم گفتم برو خونه لباس مهمونیت و بپوش، برقص، جشن ازدواج برادرته...
اما اومدم خونه و بغضی که چند روز بود داشت خفه ام میکرد ترکیده و من گریه کردم...به اندازه همه آرزوهام گریه کردم... اندازه غصه ندیدن دامادی عزیزترین کسم...
و ته دلم به تک تک جاده هایی که من و ازش جدا کرده بود لعنت فرستادم...
فردا زایمان خواهرمه...بهترین کسم...همیشه یارو یاورم...
توی تمام نه ماه فقط تونستم عکس هاش و ببینم،
فقط تونستم تقویم و نگاه کنم و روزهارو بشمارم،
فردا گل پسرمون به دنیا میاد و من نیستم... نیستم که پیش خواهرم باشم و عزیز دلم و بغل کنم...
این جاده ها و این دوری حسرت به دلم کرد...
حسرت به دل....