من!

من!

من!
من!

من!

من!

گله دارم از دوری...

جشن ازدواج برادرم بود،یکی از بهترین های زندگیم.

روز جشنش تو دلم آشوب بود...به خودم گفتم برو خونه لباس مهمونیت و بپوش، برقص، جشن ازدواج برادرته...

اما اومدم خونه و بغضی که چند روز بود داشت خفه ام میکرد ترکیده و من گریه کردم...به اندازه همه آرزوهام گریه کردم... اندازه غصه ندیدن دامادی عزیزترین کسم...

و ته دلم به تک تک جاده هایی که من و ازش جدا کرده بود لعنت فرستادم...

فردا زایمان خواهرمه...بهترین کسم...همیشه یارو یاورم...

توی تمام نه ماه فقط تونستم عکس هاش و ببینم،

فقط تونستم تقویم و نگاه کنم و روزهارو بشمارم،

فردا گل پسرمون به دنیا میاد و من نیستم... نیستم که پیش خواهرم باشم و عزیز دلم و بغل کنم...

این جاده ها و این دوری حسرت به دلم کرد...

حسرت به دل....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد