چون حالمان این روزها به طرز عجیبی خوب است تصمیم گرفته ایم از خاطرات آقو رئیس گذشته یه موردی و ذکر کرده و دور هم خوش باشیم.
آقو رئیس گذشته ما علاقه شدید داشت خودش و به آدمهای درشت بچسبونه!
روزی از روزها در شرکت زده شد و دوتا آقا مملو از ادکلن وارد شرکت شدند.آقایان همینطور که در طول و عرض شرکت قدم می زدند و از فک و فامیل و آشناهای گردن کلفتشون میگفتن، آقو رئیس ما مثل موش آب کشیده گوشه ای کز کرده بود و یحتمل توی ذهنش دنبال فردی میگشت که با چسبوندن خودش به اون برای خویشتن منزلتی رقم بزند! در همین حین یکی از آقاها گفت: فلان کس و میشناسین شما؟ ایشون پدر تیرآهن ایران هستند.
تو گویی این نکنه جرقه ای شد در ذهن آقو رئیس ما! وی همینطور که چهره اش از به و اندمی بزرگتر به تبدیل شده بود با خوشحالی از گوشه خود جهید بیرون و گفت: شما آقای فلانی و که ازقضا فامیل ما هستند، میشناسید؟! آقایون نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: نه! آقو رئیس ما گفت: به! چه طور نمیشناسید؟ ایشون پدر مرغ ایران هستند!
و همینطورکنان به کار خود ادامه داد! و ما نیزهم تا مدتهای زیادی کنان بودیم.