من!

من!

من!
من!

من!

من!

یک خواهش ساده.

وقتی به نیت تاکسی سوار شدن کنار خیابان منتظر می ایستید لطفا بعد از کسایی بایستید که قبل از شما آنجا منتظر تاکسی هستند.

تاکید میکنم لطفا بعد از همه آن افراد.

نه جلوتر از بقیه،نه وسط صف.

خیلی ساده و تمیز و مرتب!

با تشکر.

اعترافات.

شماره یک

 سوپرایز نشدم اما خوشحال چرا! اینکه با وجود ذات استرس زاش این همه برنامه چیده بود، برام خوشایند بود.خوشحال شدم خیلی هم زیاد. 

شماره دو

 سوپریزی فراتر توی ذهنم داشتم. سوپریز سوپریز وار، اما مد نظرم نشد. فک میکردم مامانم میاد، نیومد. سوپریز نشدم، ناراحت شدم.

شماره سه

گاهی از دستش ناراحت میشم اما هیچ وقت دوست ندارم ناخوش احوال شه، چه برسه به اینکه زونا بگیره !

گریه کرد و گفت اگه بیوفته تو چشمم کور میشم. گفتم نه این چه حرفیه؟! گفت آخه قند خون دارم. دکتر گفت خطرناکه.

نگاهی به صورت و چشم باد کردش انداختم...اشکش سرازیر بود...عمیقا ناراحت شدم...

شمارش معکوس.

از اول هفته میگه شمارش معکوس شروع شد! و هرشب نوبت یک عدد. 6 روز....5روز....4روز...

و من سر هر بار تکرار این داستان انگار پتکی بر سرم فرود میاد.

دیشب گفت 2روز و من تاب نیاوردم و درجا زدم تو ذوقش!

گفتم بدم میاد...گفتم نمیخوام...گفتم دوست نداشتم کلا این اتفاق بیوفته...و گریه کردم و اون هاج و واج فقط نگاه کرد...

دلم براش سوخت...خیلی زیاد...

کسی میدونه چرا؟!

سلام بچه ها .
پیج دختر من و فالو کنید تو اینستا ممنون میشم .
esm_famili1391
.
مسیج فوق به تنهایی کافی بود برای به قعر فرو رفتن من.
دختر بچه 5 ساله واقعا کدوم نیاز مبرم و داره نسبت به دنیای مجازی؟ آیا واقعابه عنوان یک مادر، یک مسئول، گوشی میدی دست بچه 5 سالت که غرق شه تو دریای مواج اینستاگرام؟
یا نه! به عنوان یک مادر وظیفه شناس به رخ کشیدن غذاهای رنگارنگ و رستورانهای شیکی که رفتین و مسافرت های رویایی و مهمونی های شخصی  دیگه ارضات نمیکنه، و نیاز ضروری داری عکس های خصوصی بچه ات و به نمایش بزاری؟؟
اصلا چرا بچه 5 ساله باید بدونه اینستا یعنی چی؟! فالو یعنی چی؟!
مشکل از منه یا هضمش برای شماها هم دشواره؟
دوستی دارم اهل ایران نیست.بهم میگفت تو ایران چرا روی کیف دختر بچه های مهد کودکی عکسشون و با اسم و فامیلشون چاپ میکنن؟! یعنی واقعا انقدر مملکتتون امنه؟!
با خودم فکر میکنم...نه تنها مملکتمون امن نیست، بلکه مغز ها هم مریضه، فکر ها هم فروکش کرده، عقل ها هم پلاسیده...

بدبیاری

میرسم خونه با کمری گرفته و شکمی حسابی گشنه. به سختی لباسهام و از تنم میکنم.دوتا تخم مرغ میندازم داخل قابلمه.یادم میوفته نون ندارم خونه.مهم نیست خالی خالی میخورم. لنگان لنگان بشقاب و نمک و میارم میزارم روی میز و تخم مرغهارو میشکونم. 

با اولین قاشقی که به دل تخم مرغ میخوره زرده نپخته ولو میشه وسط بشقاب،چند تا فحش به خودم و تخم مرغ و کمرم میدم و به حالت چندش آوری با دستمال کاغذی زرده ها رو از سفیده جدا میکنم.متوجه میشم حتی سفیده های داخلی هم نپختن، با مکافات سفیده های پخته رو سوا میکنم و میخورم. طعم خیلی بدی غالب شده به دهنم.یه سیب و یه پرتغال داخل ظرف میوه خوری روی میز به چشمم میخوره. دست میندازم و پرتغال و پوست میگیرم.میخوام از وسط جداش کنم که کل پرتغال از دستم لیز میخوره و راست میوفته وسط بشقاب سفیده و زرده های نپخته، نگاهی مملو از فحش به پرتغال میندازم . کمر به ستوه آمده از دردم و  مماس میکنم به مبل و آروم چشم هامو و میبندم...